جدول جو
جدول جو

معنی رخ هاکردن - جستجوی لغت در جدول جو

رخ هاکردن
جوانه زدن درخت، غیبت کردن، زیرقول زدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخنه کردن
تصویر رخنه کردن
شکافتن، سوراخ کردن، نفوذ کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَعْ کَ دَ)
سوراخ کردن. شکافتن. شکاف ایجاد کردن. چاک پدید آوردن:
به تیغ پاره کند ورقه های چون پولاد
به تیر رخنه کند غیبه های چون سندان.
فرخی.
به پای پست کند برکشیده گردن شیر
به دست رخنه کندلاد آهنین دیوار.
عنصری.
و درهای شارستان برکندند و باره ها را رخنه کردند. (تاریخ سیستان). محمود فرمان داده بود تا بارۀ شهر را رخنۀ بسیار کرده بودند بگاه بازگشتن از سیستان تا فسادی تولد نکند. (تاریخ سیستان). و امیر محمود نیک بکوشید و چون روی ایستادن نبودرخنه کردند آن باغ را و سوی هرات رفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202).
کس را به نظام دیده ای جایی
کو رخنه نکرد مر نظامش را.
ناصرخسرو.
کز گرد سم خویش کند تیره روی این
وز زخم نعل خویش کند رخنه پشت آن.
امیرمعزی.
تویی که سایۀ عدلت چنان بسیط شده ست
که رخنه کردن آن مشکل است بر خورشید.
انوری.
گر دل او رخنه کرد زلزلۀ حادثات
شیخ مرمت گر است بر دل ویران او.
خاقانی.
کان را که تیشه رخنه کند فضل کان نهم
رخنه چرا به تیشۀ کان کن درآورم.
خاقانی.
گفتی که آفتابم بر رخنه بیش تابم
بس رخنه کردیم دل دردل چرا نتابی.
خاقانی.
هر پنجره که تنگ ترش دید رخنه کرد
هر روزنی که بسته ترش یافت برگشاد.
خاقانی.
زآن زمینها که رخنه کرد عجوز
مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز.
نظامی.
چون شده ای بستۀ این دامگاه
رخنه کنش تا بدر آیی به راه.
نظامی.
امین و بداندیش طشتند و مور
نشاید در او رخنه کردن بزور.
سعدی.
چون نکند رخنه به دیوارباغ
دزد که ناطور همان می کند.
سعدی.
رخنه در سد سکندر می کند اقبال حسن
در برای یوسف از دیوار پیدا می کند.
صائب (از ارمغان آصفی).
، راه یافتن. (یادداشت مؤلف). عارض شدن. رسیدن. سرایت کردن. درآمدن. نفوذ کردن. رسوخ کردن بقصد تباهی. خلل وارد ساختن: نزدیک بود کار بزرگ شود و شکست رخنه کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312).
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم.
حافظ.
شاهدان گر دلبری زینسان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند.
حافظ.
جانب هر بزم تکلیف از پی آنم کند
تا کند لطفی به غیر و رخنه در جانم کند.
ملک قمی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رخنه کردن
تصویر رخنه کردن
رسوخ کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
پایین آوردن، از بالا به پایین ریختن برگ از شاخه های و سرشاخه
فرهنگ گویش مازندرانی
جمع آوری کردن، مرتب کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریختن و جا دادن، جا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
خرناس کشیدن به هنگام خواب
فرهنگ گویش مازندرانی
صرفه جویی کن، خورشت درست کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ورم کردن، درد کردن، دچار تب شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
انبار کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پودر کردن، خرد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
خارج کردن، تیراندازی کردن، گوزیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
موی دماغ کسی شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
نشان کردن، نشان چیزی را گرفتن، درست کردن کاری یا چیزی، پیدا
فرهنگ گویش مازندرانی
جدا شدن، رها شدن، پاره شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
مطیع کردن، رام کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
عصبی شدن و لج کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تیز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
اخم کردن، عبوس شدن، بازگرداندن مقداری از غذا از معده به
فرهنگ گویش مازندرانی
راندن
فرهنگ گویش مازندرانی
کارد و چاقو را با چرخ تیز کردن، تفرج کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پس گردنی زدن، ضربت زدن، افروختن آتش
فرهنگ گویش مازندرانی
تا کردن، متورم شدن، ساختن، کنار آمدن، بند انداختن صورت
فرهنگ گویش مازندرانی
پوست سبز گردوی تازه را جدا کردن مرمّت کردن ابزار دندانه
فرهنگ گویش مازندرانی
آرد کردن، آسیاب کردن غلات
فرهنگ گویش مازندرانی
فزونی یافتن، اضافه شدن، برآمدن برنج در حال پخت، ری آمدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریز کردن، خورد کردن، شکستن
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتب کردن، جور کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
برخاستن، صدای برخاسته از کشیده شدن جسمی بر جسم دیگر
فرهنگ گویش مازندرانی
رد کردن، دور کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ردیف کردن، سر و سامان دادن، رضایت کسی را جلب کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تحمیق نمودن، غافل ساختن کسی
فرهنگ گویش مازندرانی
سرخ کردن، برشته کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
روان بودن، روان شدن، جنبش داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی